سفارش تبلیغ
صبا ویژن

پشت خاکریز

به دختر خانمها میگیم ...

حجابت رو رعایت کن...

میگه خب پسرا نگاه نکنن...

به آقا پسرها میگیم...

نگاهتو کنترل کن...

میگه خب دخترا اینجور نگردن...

اما من میگم...

من اگر برخیزم..

تو اگر برخیزی..

همه بر میخیزند..

اما...

من اگر بنشینم..

تو اگر بنشینی..

که دگر برخیزد؟؟..

بیاین به جا اینکه توپ رو تو زمین یکی دیگه بندازیم خودمون بلندش کنیم...

اینم مختلط.

راستی ما شیعه ی علیم اگه بخوایم میتونیم جنگ نرم که هیچ هر چی سره راهه رو واسه ظهورش برداریم میخواد  یه سنگ ریزه باشه یا اورست...

اللهم عجل لولیک الفرج

یاعلیـــ....


نوشته شده در یکشنبه 92/2/29ساعت 11:13 صبح توسط گمنام... نظرات ( ) |

برای من یکی برای چندمین بار ثابت شد اما این دفعه..... قبول می کنم ما واقعا یک روح ویک جسم داریم میدانی از کجا فهمیدم؟؟؟ از آنجا که وقتی جسم گریهنتواند..نخواهد..اشکش نیاید.. و از همه مهمتر بغض کند آسمان بترکد و ببارد و روح خودش را خالی نکند همین می شود در خواب ، وقتی که همه می گویند پادشاه چندمی؟؟! تو خواب باریدن خودت را ببینی... من با آن حالم، که بغضم نمی ترکید برای هیچکس .. در خواب، تنها من بودم که  شکستن بغضم، حتی خودم را کر کرد، برایم بسی زیاد سخت سخت بود بعد از آن همه سنگدلی، که بقیه از آن صحبت می کردند و میگفتند احساسی نمیبینیم من اشکم، آمد در آن خواب لعنتی.. باز هم شکر ..در آن همه تابلو که در سالن آویزان شده بود تنها یک چیز مشوقی شد برای گریه ام .. نه، نگاه او نبود .. دیدن رفتن او نبود..آخرین دیدار با او نبود..یادآوری خاطراتم با او نبود.. آن تابلویی کوچک بود که یک حاشیه ای دو طرفه داشت وسط آن حاشیه ی فیروزه ای، چیزی نگاهها را جلب می کرد طلایی رنگ بود ...آری، دیگر فهمیدنش کار سختی نیست در کشورم کجا را می یابی که چنین خصوصیات نابی داشته باشد جز بارگاه طلایی مولایم... اما باز.. شاید حسودیش گل کرده بود و من هنوز در اوج گریه ، از خواب پریدم، چرا برگشت من نمیخواستم، آخه روح من، مگه تو خواب خالی نمیشدی میخواستی بیای بگی که نگاه کن بالشت خیسه....

حالا هر کس دیگری بود می گفت شانه اش را نیافتم تا بر روی آن گریه کنم اما من که آخر، جریان گریه های تک اشکی ام را نفهمیدم، دیگر بر من واجب شد بدانم آنروز باران می آمد یا نه؟؟! برای آن می گویم که برای آخرین باری بود کهاشکهایم از یکی بودن پا را فراتر می گذاشتند...

گنبد طلایی

باشه خدام..قبول من حاضرم گریه نکنم اما دوست دارم مثل خوابم یه گنبد مشوق من بشه....یعنی میشه؟!؟!

 

اللهم عجل لولیک الفرج ..یامهدی«عج»

یاعلی...

 


نوشته شده در جمعه 92/2/13ساعت 1:16 عصر توسط گمنام... نظرات ( ) |

بسم رب الشهدا         

قسمت دوم

سلام ببخشید بعد از این همه معطلی بالآخره قسمت دوم این راهیان رو هم نوشتم تا اونجا بودیم که اون جانباز شروع میکنه به خاطره گویی و.....
 خاطرات جانباز شیمیایی همش پر از عشق به خدا بود از همون اول که گفت ما انقلاب کردیم چون ما برای ماندن زیر این همه سایه ی ظلم آفریده نشده  بودیم و..... راوی شروع کرد و ما رو برد به دهه ی 50 خیلی قشنگ برامون حرف میزد با یه خوش آمدی با اون لحن قشنگ به ما شخصیت میبخشید و مارو مومن می خوند و شرمنده میکرد آخه کجای عالم این همه آدم که منصب بالایی هم دارن واسه چندتا دانش آموز 15 یا 16 ساله جمع میشدن تو اون سرما .. اون با شهدا حرف میزد میگفت کجایی حاج احمدکجایی بیای ببینی اینا اومدن همون جایی که تو هم بودی اینا اومدن راه شما رو ادامه بدن با محرم نا محرم کردنشون با حرف زدنشون با کاراشون کجایی....

بعد از کلی راهپیمایی مردم و ریختنشون به خیابونا بالآخره انقلاب اسلامی پیروز شد و کشورمون شد یه کشور اسلامی....اما اونا نتونستن ببینن که ایران هستو اینا از اون بی نصیبن پس با چندتا بمب گذاری در خرمشهر جنگ آغاز شد اینا رو برامون مثل یه تاءتر اجرا کردن یه تاءتری که میدونی راست راسته یه تاءتری که احساس داشتو مو هارو سیخ میکرد......... اونجا بود که جوونامون فهمیدن باید برن تا انقلاب بمونه باید برن تا به  ناموساشون آسیبی نرسه باید برن چون امام حسین رفت......... اما اینا که کافی نبودن واسه گذشتن از جون اینا رو ما میگیم اما عاشقی ارزشش بیشتر از این حرفاست عشقی که فقط به یه نفر منتهی میشه به یه کسی که همه ی عشقها باید بهش برسن وگر نه عشق نیست..

مارو برد به جایی که شهید چمران رفته بود به جنوب به جایی که اون رفته بود تا اهواز سقوط نکنه.... خیلی زیبا برامون اجرا کردن من یکی خیلی خوشم اومد واقعا ایرانیا دلیرن ها! آخه خیلی دیدنی بود با اون جنگهای نامنظم که نقشه کشیدنش آنی هست شهید چمران به همراه چند نفر دیگه یکی یکی بدون سر و صدا سربازای دشمن رو ناکار میکردن...نا گفته نماند که شهید بهنام محمدی به عنوان یه نوجوون 13-14 ساله رومون رو سفید کرد اونطور که نشون میدادن اون به خرمشهر زمانی که اشغال شده بود میرفت و میگفته مامانم رو گم کردم و افسرای عراقی رو گول میزده و برا خودیا اطلاعاتی جمع میکرده . واقعا دست مریزاد به این ایرانیا...!!!! با کارایی که رزمنده های مثل شیرمون انجام دادن خرمشهر پیروز شدو مسجد جامع ساختگی اون جایی که بودیم میزبان پرچم ایران اسلامی شد ...

خیلی یادم نمیاد اون روزا اما یه چیز رو خوب میدونم خیلی قشنگ و غمناک بود کلی موشک زدن کلی شهید دادیم کلی گلوله زدنو گلها رو پرپر کردن شهید چمران هم شهید شد اما اونا برامون یه چیز گذاشتن شاید دیگه اونو فهمیدیم یه چیز بود، که میگفتم باعث شد، اون شهید مفقودالاثر بره، اون همه جوون و داداش و بابا وشوهر بره، اون عاشقی رو میگم باور کنین اون عاشقی بود اون عشق به خدا بود اون عشق باعث شده بود باباهه دل از بچه ی کوچیکش ، دل از خونوادش بکنه و بره اونوقت ما.....

راهیان نور

بگذریم بریم بقیه ی تاءتر ....... جنگ تموم شد و امام قبول کرد اون جام زهر رو......

اون جانبازه که یادتونه همون که خاطراتش ما رو آدم کرد رو میگم اونم رفت اونم شهید شد و آخرین پلان صحنه با آوردن پیکر مبارک اون به پایان رسید..

 

هنوز این راهیان شرمنده گیش رو جا نذاشته  تازه بهش رسیده پس ادامه داره ...

ببخشید اگه جالب نبود نتونستم اونطور که باید حق مطلب رو ادا کنم .... :(

راستی میلاد پیامبر اکرم «ص» مبدأ این همه عاشقی و ولادت فرزند بزرگوارشون امام جعفرصادق رئیس مکتب شیعه به امام زمان «عج» و همه ی شیعیان آن حضرت مبارک.... :)

میلاد انوار

تا قسمت بعدی یاعلیــ........

اللهم عجل لولیک الفرج

الهی آمین

 


نوشته شده در دوشنبه 91/11/9ساعت 3:30 عصر توسط گمنام... نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >
Design By : Pars Skin